چگونه مادهی بایستی را از مادهی هستی به دست میآوریم؟
حکمت عملی، که اخلاق به معنای اخص جزئی از آن را تشکیل میدهد، چیزی جز اختیار در ایجاد و سازندگی خود و جامعه نیست و، «بایستی» ای که عموماً در اخلاقیات میآوریم تحقیقاً همان بایستیای است که در وجود به کار میبریم، منتها بایستی در وجود عبارت است از ضرورت در وجودِ غیرارادی و بایستی در اخلاق عبارت است از ضرورت در ایجاد اختیاری و ارادی. در میان حقایق هستی اعم از این که صرفاً امکان داشته باشند یا وجود فعلی و عینی داشته باشند، حقیقتی که موجود میشود، ولو ضعیفترین مراتب وجود را دارا باشد، همین که به عرصهی وجود میآید در زمرهی واقعیات و هستیهای عینی ضروری محسوب خواهد شد، حال چه این هستی از طریق اراده و اختیار انسانها به وجود آمده باشد چه بدون درک و شعور انسانها تحقق یافته باشد مثل پدیدهای که در اجزای حرکت آناً به وجود میآید و آناً هم معدوم میشود. به هر حال، این هستی حقیقتی است که تحقق پیدا کرده و به آن واقعیت میگویند و با تمام معیارهای هستی از جمله ضرورت منطبق است. و اما این سخن هیوم که چگونه نتیجهی ناظر به بایستی از مقدمات ناظر به هستی استنتاج میشود. اگر ناظر به مادهی قیاس باشد، با دلیل صدیقین در فلسفهی اسلامی و دلیل وجودی (1) آنسلم پاسخ نقضی دریافت میکند. در این دو نظام منطقی، هستی مطلق در یک قیاس برهانی به نتیجهی منطقیِ ناظر به بایستی منتهی میگردد.
انواع مادهی بایستی
در سلسله مراتب وجودات مرتبهای است فوق مالایتناهی بمالایتناهی عدةً و مدةً و شدةً، و آن وجود واجبالوجود است که اشد و اکمل واقعیت و تحقق را دارد، ولی چون به طور نامتناهی شدت در وجود و تحقق دارد، تنها یک تحقق نیست، بلکه برترین تحقق و واقعیت بایستی و ضرورت ازلی است. ما در مورد سایر پدیدهها، که صرفاً پدیده و حادثه هستند، فقط واقعیت و تحقق را به کار میبریم و میگوییم آنها هستند و نمیگوییم آنها باید باشند، ولی در مورد حق تعالی بالاتر از حقیقت و واقعیت را به کار میبریم و میگوییم او هست و باید باشد. وجود پروردگار حقیقت ضروری الثبوت و واجب الوجود است، یعنی وجودش صرف تحققی امکانی یا واقعیتی حدوثی نیست، بلکه ضرورت تحقق دارد و البته باید وجود داشته باشد. هر قدر هم که ضرورت وجود را با الفاظِ تأکید مؤکد کنید، باز کم کردهاید زیرا تأکد وجود حق تعالی فوق مالایتناهی است بمالایتناهی عدةً و مدةً و شدةً.نوع دیگر بایستی، بایستی هر موجودی است که به نحوی از انحا وجود و تحقق دارد هگل ضرورت محسوسات را sense certainly میخواند و منظورش از ضرورت محسوسات این است که هستی محسوسات بدون شائبهی تردید است، مثلاً، شما باید هستی لیوانی را که الان روی میز است، بپذیرید و هرگز نمیتوانید آن را انکار کنید، این نوع بایستی از هستی محسوسات برمیخیزد، ولی منشأ آن فقط و فقط ضرورت اشارهی حسی است که وجودش را انکارناپذیر کرده است. البته در تحلیل عقلی هم ممکن است شما الان خواب باشید یا چشمتان احول باشد و یک لیوان به نظرتان دو تا بیاید، ولی در ضرورت محسوسات این گونه احتمالات ملغاست.
معنای بایستی در وجود حق تعالی این است که هیچ عقلی و هیچ تجزیه و تحلیل عقلانی نمیتواند تحقق وجود حق تعالی را منکر شود و در حقیقت بایستی اشارهای عقلی به همین شدت و حدّت وجود است که آیات بیّن و براهین عقلی برای ما ایجاب میکند، یعنی البته باید که باری تعالی موجود باشد. بر اساس این نظریه، بایستی کیفیتی حقیقی در مراتب هستی است و از درجات شدت و ضعف هستیها حکایت میکند، و بدین معناست که برخی از هستیها باید باشند و برخی دیگر ممکن است باشند و ممکن است نباشند. به همین ملاحظه است که فلاسفهی اسلامی گفتهاند تفاوت میان امکان و وجوب تفاوت میان نقص و کمال و بیش و کم هستی است. ماسوی الله- تبارک و تعالی- که جهان هستی امکانی است. ممکنالوجود است، یعنی وجودش ضرورت و بایستی ندارد. ممکن است موجود باشد و ممکن است موجود نباشد. اما چون وجودش به موجب ارادهی حق تعالی واجب بالغیر میشود، این جا هم نوع دیگری از بایستی پیدا میشود، ولی این بایستی «بایستیِ بالغیر» است. بایستیای که در وجود حق تعالی است ذاتی و ازلی است، یعنی بایستی وجود و بایستی تحقق در حق تعالی نه از غیر حق تعالی ناشی شده و نه به چیز دیگری غیر از خود او وابستگی دارد، بلکه از شدت نورانیت و شدت واقعیت وجود حق تعالی است، و به چنین ضرورتی ضرورت ذاتی یا ازلی گویند. ولی ضرورت بالغیر آن چنان ضرورتی است که خود اشیا فی حد ذاتها ضرورت وجود ندارد بلکه ضرورت وجود آنها از علت ناشی شده و علتی در وجود اشیاء تأثیر کرده و آنها را به وجود آورده است. پس همانطور که وجود اشیا از سوی دیگری است، ضرورت و بایستی آنها هم وابسته به ضرورت وجود دیگری است. و چون وجود عالم از ناحیهی حق تعالی و به ارادهی حق تعالی است، بایستیِ این وجود نیز از سوی اوست. و این بدان معناست که چون حق تعالی اراده کرده است که عالم موجود شود، عالم موجود شده و به ملاحظهی تعلق ارادهی او باید موجود باشد. پس ضرورت وجود جهان هستی از سوی ارادهی حق تعالی است. إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ. (2) و چون ایجاد و هستی جهان از سوی ارادهی اوست، این هستی، ارادی است و برای ارادهی هستی آفرین او نوعی بایستی اخلاقی است، هرچند که در علم و اندیشهی ما نوعی بایستی منطقی و فلسفی به شمار میرود.
در فلسفهی اسلامی قاعدهای هست به این صورت که «الممکن بالنظر الی ذاته یجوز ان یکون یعنی یمکن ان یکون، و بالنظر الی علته یجب ان یکون»، یعنی هر ممکنی نظر به ذات خودش ممکن است وجود داشته باشد و ممکن است وجود نداشته باشد، ولی نظر به علتی که ایجادش کرده واجب است که باشد، چون معلول بدون علت ممکن نیست. پس هر معلولی وقتی به ذاتش نظر کنیم، قطع نظر از علت، ممکن است موجود باشد و ممکن است موجود نباشد، ولی اگر با فرض وجود علتش بدان نظر افکنیم، واجبالوجود میشود، منتها واجبالوجود بالغیر. لذا، تمام موجودات جهان هستی با این که بالذات ممکنالوجودند، واجبالوجود بالغیر هستند. پس این جهان هستی «باید» از رهگذر غیرموجود باشد و گریزی از وجودش نیست و راهی برای عدم ندارد، چون با فرض وجود علت، آن هم علت تام، وجود معلول از بقعهی امکان خارج میشود. و در حد ضرورت و بایستی منطقی قرار میگیرد. از سوی دیگر، ملاحظه شد که هستی جهان چون با ارادهی مبدأ آفرینش از نیستی بیرون آمده و به عرصهی هستی و ظهور رسیده است، بایستی به خود میپذیرد. لذا، اگر در هستی جهان به ملاحظهی ذات علت اولای آن نظر کنیم، بایستی آن منطقی (3) میشود و اگر آن را مسبوق به سابقهی اراده و علم ازلی و نظام عدل حق تعالی در نظر بگیریم، همین هستی جهان بایستی اخلاقی نیز به شمار خواهد رفت.
شیخ شهابالدین سهروردی گامی از این اقسام بایستیها فراتر نهاده و تمام قضایای موجههی منطقی را، چه ممکنات چه فعلیات و چه دائمات، در قالب ضروریات و بایستیها ریخته و گفته است که تمام ممکنات و حتی ممتنعات به ضروریات و بایستیهای منطقی بازگشت میکنند، زیرا اگر جهات و نسبتهای قضایا را، که در اصطلاح ما استیهای منطقی به شمار میروند، از محل منطقی خود تغییر دهیم و به مادهی هستیها و مواد منطقی محمولات تبدیل کنیم، آنگاه تمام استیهای خود به خود به صورت بایستیها نمودار میگردند، و بالنتیجه، در تمام قضایا تنها یک جهت هست که آن هم جهتِ بایستی است. بر اساس این نظریه، حتی در قضایای منطق و فلسفه نیز غیر از بایستی هیچ مادهای نداریم.
عین همان نوع بایستی که در بالا به عنوان وجوب بالغیر ذکر شد در افعال و هستیهای اختیاری ما حکمفرماست. مثلاً، نشستن به طور کلی یا نشستن شما در این مکان خاص و در این زمان خاص، با قطع نظر از ارادهی خودتان، ممکن است باشد و ممکن است نباشد؛ ممکن است تحقق بپذیرد و ممکن است تحقق نپذیرد. ولی به ملاحظهی این که شما نظر به جهات و مصالحی که در نظر گرفتید، اراده کردید نشستن را موجود کنید و حتماً در این جا بنشینید، نشستن شما در این جا وجوب بالغیر پیدا میکند. شما با داشتن این اراده، که جزء اخیر از علت تامهی نشستن است، در این جا مینشینید، چون اراده کردهاید و تفکیک اراده از مراد هم مانند تفکیک معلول از علت محال است.
حال ممکن است نقل کلام کنید و بپرسید که چرا آن اراده را کردهاید، و برای چه آن ارادهای که فی حد ذاتها ممکن بود تحقق نپذیرد واجب الوجود بالغیر شده و در شما موجود شده است. چنین سؤالی دقیقاً مثل آن است که بپرسید چرا خدا اراده کرد و عالم را از روی اراده موجود کرد. پاسخ این پرسش در مورد خودمان به مسئلهی جبر و اختیار میپیوندد و در مورد حق تعالی به مسئلهی رابطهی میان ذات و صفات او، که از حوزهی بحث ما بیرون است. بنابراین، بایستی هرچند که صورتاً پدیدهای ربطی است (وجود رابط) اما حقیقتاً از متن و نهاد هستی معمولی برمیخیزد و از کیفیتهای هستی بسیط است که به منطق مادهی قضایا مربوط میشود، منتها ما این بایستی را در خصوص افعال و موضوعات و محمولاتی که از ارادهی خودمان به وجود میآید بایستی اخلاقی اصطلاح میکنیم، و آن بایستیهایی را که از افعال و ارادهی حق تعالی سرچشمه میگیرد امکان و وجوب و وجوب بالغیر توصیف میکنیم. آن هم به این جهت است که ارادهی او در ایجاد این موضوعات و محمولات از تیررس ارادهی ما بیرون است و حتی آن افعال اختیاری که از ارادهی خودمان به وقوع میپیوندد پیش از صدور موصوف به بایستی و نبایستی اخلاقی است اما همین که صادر گردید و واقعیت تجربی پیدا کرد به ضرورتهای هستی بر وفق مشرب هگل، یا ضرورت بالغیر یا ضرورت به شرط محمول بر وفق منطق اسلامی ارتباط پیدا میکند. تعبیر دیگر مطلب این است که شما اگر موقتاً بایستی را به رابطهی استی، که از هستیهای عینی حکایت میکند، معنی کنید، درست همان معنی هستیهای محمولی میدهد. بر اساس این تحلیل، تعبیر دیگر «من باید الف را انجام بدهم» چنین میشود: «من مصمم هستم که الف را انجام بدهم». این دو صورت در واقع و نفس الامر با یکدیگر فرقی ندارند چه از جهت صورت (هر دو قضیه ایجابی محسوب میشوند) و چه از جهت ماده، منتها تفاوت در این است که یکی با رابطهی بایستی اخلاقی تشکیل شده و دیگری با رابطهی استی. امکان و امتناع هم، که یکی به معنای جواز و دیگری به معنای محال و نبایستی است، از جهات و مواد قضایا به شمار میروند که به کیفیتهای هستی بازمیگردند.
برای روشن شدن مطلب مثالی دیگر میآوریم. اگر فرض کنیم فردا صبح که از خواب بیدار میشویم باز روز خواهد بود، البته مسلم است که همانطور که تا به حال این طور بوده، فردا نیز چنین خواهد بود و در حقیقت میتوانیم بگوییم: فردا روز است، و هر روز خورشید از مشرق طلوع میکند؛ پس فردا خورشید از مشرق درمیآید تردیدی نیست که صغری و کبری و نتیجهی این قیاس چه از جهت صورت و چه از لحاظ ماده از قضایای ناظر به هستی است و به هیچ وجه ارتباطی به قضایای ارزشی ندارد. همین مطلب را به سهولت ممکن است با استخدام روابط ارزشی به صورت قضیه و قیاس ارزشی درآوریم و بگوییم: فردا روز است، و هر روز باید خورشید از مشرق درآید؛ پس، فردا باید خورشید از مشرق درآید. این دو قیاس در معنای منطقی هیچ تفاوتی ندارند، منتها باید در قیاس اخیر اشاره به ضرورت طبیعت است، و در این جا میخواهیم بگوییم که در طبیعت خورشید و نظام آفرینش، که بر زمین و خورشید حکومت میکند، چنین ضرورت و قانونی هست که بر اساس آن طلوع خورشید باید فردا نیز از طرف مشرق باشد. ممکن است شما خیلی شکاک باشید و بگویید درست است که تاکنون روال چرخ فلک این طور بوده که هر روز خورشید از مشرق طلوع میکرده است، ولی ممکن است از فردا این سیستم کیهانی تغییر کند و خورشید این بار به جای مشرق از طرف مغرب طلوع کند؛ ما که از فردا خبر نداریم. اگر تا این اندازه شکاک باشید، دیگر نمیتوانید «باید» را در این قیاس استعمال کنید. اما مقصود ما از این مثال این است که با آن که خورشید فاعل طبیعی و موجَب است، یعنی فاعلیتش به علم و اراده و اختیار خودش نیست، معالوصف میگوییم خورشید باید فردا از مشرق طلوع کند. این «باید» اشاره به آن دارد که چون خورشید فاعل موجَب است، قواعد و قوانین طبیعت آن را مجبور میکنند که فردا هم از طرف مشرق طلوع کند.
در این جا فرض میکنیم که خورشید فاعل موجِب باشد، یعنی اراده و اختیار داشته باشد، نه اجبار، به طوری که هر روز به اختیار خودش سر برمیآورد و به اطراف نورافشانی میکند. با وجود این فرض غیرحقیقی، باز هم مطلوب ما به دست میآید، به این طریق که چون خورشید «عادت» داشته که هر روز از طرف مشرق طلوع کند، فردا هم «باید» طبق تعهد خود عمل کند و از طرف مشرق سربرآورد. «باید» در این جا به معنی عادت یا تعهد است. و اگر بگویید که اخلاقاً خوب است خورشید به عادت و رسم خود وفادار باشد و امروز هم مثل روزهای دیگر از مشرق طلوع کند، در این صورت، خوبی از نوع اخلاقی میشود. و به محض این که برای خورشید اختیار فرض کنید، «بایستی» از ضرورت هستی به بایستی اخلاقی تعبیر میکند، در صورتی که اگر خورشید فاعل موجَب باشد این بایستی، طبیعی و ذاتی خواهد بود. اگر خورشید را در عملش قدری سست و بیبنیاد میدیدید و مشاهده میکردید که عادت و اطوار او بر صراطی مستقیم نیست و بعضی روزها از مشرق طلوع میکند و احیاناً به دلخواه خود از طرف مغرب طلوع میکند، دیگر حکم نمیکردید که فردا باید خورشید از مشرق طلوع کند. کسی را در نظر بگیرید که به نظر شما آدم بسیار خوبی است و احسان میکند و تمام اصول اخلاقیای را که در نظرتان خوب است انجام میدهد. اگر فرضاً همین شخص با همنشین بد معاشرت کند و در روزهای بعد از او عملی ببینید که خلاف اعمال گذشتهاش باشد، این شخص خوب در نظر شما بد میشود بدین معنا که او در نظر شما بایستیهای خود را از دست میدهد و محکوم به نبایستی اخلاقی میشود. خلاصهی سخن این است که تمام این ارزشها از نظر منطق ماده، از نهاد اختیار ناشی میشود و خود اختیار هم از مراتب وجود است.
این که گویی این کنم یا آن کنم *** خود دلیل اختیار است ای صنم
وجود اختیار و افعال اختیاری انسانها محمولی موجود است و از گوناگونیهای هستی است و در عداد ارزشهای اعتباری، که پیوسته با عوامل محیطی و اوضاع و احوال متغیر اجتماعی تغییر میکند، جای نمیگیرد.
تا این جا سعی شد که خیلی روشن و واضح مطلب هستی و بایستی از روی موازین فلسفی و تحلیلی مورد بررسی قرار گیرد. حداقل برای نگارنده، با اتکا به مطلبی که گفته شد، بسیار واضح است که بایستی، مفهوم مستقلی در برابر هستی و وجود نیست، بلکه یک عنوان ذاتی وجود است که صورتهای هستیهای محمولی اختیاری ما را توصیف میکند. البته ممکن است ایراداتی به مطالبی که گفته شد وارد باشد که هم اکنون ما از آنها غافل باشید.
پینوشتها:
1. ontological argument
2. یس، 82.
3. نوع دیگر بایستی، بایستی منطقی است که در رابطهی میان مفاهیم و جهت قضایا فرض میشود، مانند بایستی در قضایای دارای ضرورت ذاتی، قضایای دارای ضرورت وصفی و قضایای دارای ضرورت به شرط محمول.
حائرییزدی، مهدی؛ (1384)، کاوشهای عقل عملی (فلسفهی اخلاق)، تهران: انتشارات مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفهی ایران، چاپ دوم.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}